داستان سه بچه خوک ما را به یاد ضربالمثل “نابرده رنج، گنج میسر نمیشود” و یا “هرچه بیشتر پول بدهی همانقدر آش میخوری” می اندازد. برای رسیدن به بهترین هدف باید بیشترین تلاش را انجام دهی. با مقاله جدید پارسیان ادیب همراه شوید:
متن انگلیسی سه بچه خوک
The Three Little Pigs
Once
upon a time there was a Mama pig and three little pigs.
One day
Mama pig said to them, “you are old enough to build your own houses”.
The
first pig built a house of straw.
He
said: “Now the wolf can’t come and catch me and eat me”.
The
second pig built his house with sticks, stronger than the first pig’s house. He
said: “Now the wolf can’t come and catch me and eat me”.
The
third pig built his house with bricks. Stronger than the second pig’s house. He
said: “Now the wolf can’t come and catch me and eat me”.
Next
day the wolf came to the house made of straw. The wolf knocked at the door and
said: “Little pig, little pig, let me come in.
“I will
not let you come in” said the little pig.
Then I will huff and puff and blow your house away, said the wolf. So he huffed and puffed. The house of straw fell down and the wolf ate up the first little pig.
Next
day the wolf came to the house made of sticks. He knocked at the door and said:
“Little pig, little pig, let me come in.
“I will
not let you come in” said the little pig.
Then I
will huff and puff and blow your house away, said the wolf. So he huffed and
puffed and blew the house away. The house of sticks fell down and the wolf ate
up the second little pig.
Next day the wolf came to the house made of bricks.
Little pig, little pig, let me come in.
“I will not let you come in” said the little pig.
Then I will huff and puff and blow your house
away, said the wolf. The big bad wolf tried
to huff and puff and blow the house down, but he couldn’t.
He kept
trying for hours but the house was very strong. He tried to enter through the chimney
but the clever third little pig boiled a big pot of water and kept it below the
chimney. The wolf fell into it and died.
ترجمه فارسی سه بچه خوک
روزی روزگاری یک مامان خوک و سه خوک کوچک
بودند.
یک روز مامان خوک به آنها گفت: “شما به
اندازه کافی بزرگ شدید که بتونید خانه های خود را بسازید”.
اولین خوک خانه ای از کاه ساخت.
گفت: حالا گرگ نمی تواند بیاید مرا بگیرد و
بخورد.
خوک دوم خانه اش را با چوب ساخت، محکم تر از خانه
خوک اول. گفت: حالا گرگ نمی تواند بیاید مرا بگیرد و بخورد.
خوک سوم خانه خود را با آجر ساخت. قوی تر از
خانه خوک دوم گفت: حالا گرگ نمی تواند بیاید مرا بگیرد و بخورد.
روز بعد گرگ به خانه ای که از کاه ساخته شده
بود آمد. گرگ در زد و گفت: خوک کوچولو، خوک کوچولو، بگذار بیام داخل.
خوک کوچولو گفت: “نمیذارم وارد
بشی.”
گرگ گفت: بعد من هوف می کنم و پوف می کنم و
خانه ات به هوا خواهد رفت (نابود خواهد شد).
بنابراین او هوف کرد و پوف کرد. خانه کاه فرو ریخت و گرگ اولین خوک کوچک را خورد.
روز بعد گرگ به خانه چوبی آمد. در زد و گفت:
خوک کوچولو، خوک کوچولو، بگذار بیام داخل.
خوک کوچولو گفت: “نمیذارم وارد
بشی.”
گرگ گفت: بعد من هوف می کنم و پوف می کنم و
خانه ات را نابود می کنم. پس هوف کرد و پوف کرد و خانه را منفجر کرد. خانه چوبی
سقوط کرد و گرگ دومین خوک کوچک را خورد.
روز بعد گرگ به خانه آجری آمد. خوک کوچولو خوک کوچولو بذار بیام داخل
گرگ گفت: بعد من هوف می کنم و پوف می کنم و
خانه ات را ویران می کنم. گرگ بد بزرگ سعی کرد هوف و پوف کند و خانه را منفجر کند،
اما نتوانست.
او ساعت ها به تلاش ادامه داد، اما خانه بسیار محکم بود. سعی کرد از دودکش وارد شود اما خوک سوم کوچک باهوش یک دیگ بزرگ آب جوشاند و آن را زیر دودکش نگه داشت. گرگ داخل آن افتاد و مرد.
vocabulary
کلمات جدید داستان سه بچه خوک
لغات جدید
ترجمه
Pig
خوک
straw
کاه
(پوشال)
sticks
چوب
bricks
آجر
knocked
در زد
huff and puff
هوف و
پوف (فوت کردن )
blew the house away
خانه ات
کاملا ویران می شود.
fell down
سقوط
کردن، افتادن
chimney
دودکش
pot
دیگ
https://parsianadib.com/wp-content/uploads/three-2.jpg580640پارسیان ادیبhttps://parsianadib.com/wp-content/uploads/parsian-brand-300x300.pngپارسیان ادیب2023-01-24 23:13:162023-01-24 23:40:25سه بچه خوک: متن انگلیسی، ترجمه فارسی، لغات جدید
چقدر داستانهای کهن ما سرشار از پند و اندرز و اخلاق است،
یک شبه ره صدساله را نرفتن. به حق خود قانع بودن. آهسته و پیوسته رفتن و ….
بله اینها فقط بخشی از درسهایی است که در دل داستان غاز تخم طلا نشسته است، با مقاله جدید پارسیان ادیب همراه باشید:
متن انگلیسی غاز تخم طلا:
The goose that laid golden eggs:
Once upon a time in a village there lived a poor farmer with his wife. They had nothing but a little farm where They grew vegetables that they could eat. However, he managed to save a little money each time he sold vegetables from his farm. Eventually he saved up enough money to buy a goose. He took it home and made a nest for it to lay eggs. The goose will produce eggs which he could use for selling, eating and making bread. Thought the farmer. The next morning when he went to gather some eggs for his breakfast he lifted the goose and to his surprise the goose had laid a golden egg. The next morning, he found another egg and the next, and the next. Slowly and steadily, the farmer and his wife were becoming richer and richer.
One day his wife said: “Just think” if we could have all the golden eggs that are inside the goose, we could be richer much faster. The man said: “You’re right” we wouldn’t have to wait for the goose to lay her egg every day. So, the couple killed the goose and cut her open Only to find that she was just like every other goose. She had no golden eggs inside of her at all, and they had no more golden eggs. Alas! Now the farmer and his wife had lost the goose and they would never get any golden eggs again.
روزی روزگاری در روستایی یک کشاورز فقیر با همسرش زندگی می کرد. آنها چیزی نداشتند جز یک مزرعه کوچک که در آن سبزیجاتی را پرورش می دادند که می توانستند بخورند. با این حال، هر بار که سبزیجات مزرعه خود را می فروخت، میتوانست پول کمی پس انداز کند. در نهایت او آنقدر پول پس انداز کرد تا یک غاز خرید. آن را به خانه برد و برایش لانه ساخت تا تخم بگذارد. کشاورز فکر کردغاز تخمهایی تولید میکند که میتواند برای فروش، خوردن و تهیه نان استفاده کند. صبح روز بعد وقتی که او رفت تا برای صبحانه تخممرغ جمع کند، غاز را بلند کرد و غاز در کمال تعجب تخم طلایی گذاشته بود. صبح روز بعد، او تخم دیگری پیدا کرد و روز بعد و روز بعد. به آرامی و پیوسته، کشاورز و همسرش ثروتمندتر و ثروتمندتر می شدند.
یک روز همسرش گفت: «فقط فکر کن» اگر بتوانیم تمام تخمهای طلایی داخل غاز را داشته باشیم، میتوانیم خیلی سریعتر ثروتمندتر شویم. مرد گفت: “راست می گویی” ما مجبور نیستیم هر روز منتظر غاز باشیم تا تخمش را بگذارد. بنابراین، زن و شوهر غاز را کشتند و شکمش را بریدند تا موجه شدند که او دقیقاً مانند غازهای دیگر است. او اصلاً تخمهای طلایی در داخل خود نداشت و آنها دیگر تخمهای طلایی نداشتند. افسوس! حالا کشاورز و همسرش غاز را گم کرده بودند و دیگر هرگز تخم طلایی به دست نمی آوردند.
vocabulary
کلمات جدید داستان غاز تخم طلا
لغات جدید
ترجمه
goose
غاز
Eventually
در نهایت
nest
لانه
lay eggs
تخم گذاشتن
to gather
برای جمع آوری
lifted
برداشت، بلند کرد
steadily
به طور پیوسته
couple
زن و شوهر
Alas
افسوس
https://parsianadib.com/wp-content/uploads/the-goose.jpg7201280پارسیان ادیبhttps://parsianadib.com/wp-content/uploads/parsian-brand-300x300.pngپارسیان ادیب2022-07-10 19:10:152022-07-10 19:11:55داستان غاز تخم طلا: متن انگلیسی همراه با فیلم و ترجمه فارسی
چوپان دروغگو اثری اجتماعی، اخلاقی و ماندگار است از ایزوپ (Aesop) که از نویسندگان اسلاوتبار یونان بود و قصه و افسانه مینوشت. طبق نوشتههای هرودوت، ایزوپ هم دوره کوروش هخامنشی و بردهای از اهالی سارد بوده که بعدها صاحبش او را آزاد کرد. داستان چوپان دروغگو با اینکه یک افسانه کهن یونانی است اما تا قرن ۱۵ به زبان لاتین ترجمه نشده و بعدها در اروپا رواج پیدا کرده است. حکایت راستی و درستی و برتری صداقت بر دروغگویی.
Every day, a shepherd boy sat on a hill watching the village
sheep. His job was to make sure nothing bad happened to the sheep.
One day, the shepherd boy felt very bored sitting on the hill
watching the sheep. Just for fun, he decided to play a trick on the people in the village. He took
a great breath and cried out “WOLF! THE WOLF IS CHASING THE SHEEP!”
All the people in the village came running up the hill to
help drive the wolf away. But when they arrived at the top of the hill, they found
no wolf. The boy laughed at the sight of their angry faces.
“Don’t cry ‘wolf’, shepherd boy, when there is no wolf”, said
the villagers. They went grumbling
back down the hill.
The next day, the boy felt bored again while he was watching
the sheep. He decided to try his trick again. He took a great breath and cried
out “WOLF! THE WOLF IS CHASING THE SHEEP!”
To his delight, all the people in the village came running up
the hill again to help drive the wolf away. But when they arrived at the top of
the hill, they found no wolf again. The boy just grinned and watched them go
grumbling down the hill once more.
But one day, there was a real wolf prowling about his flock. The shepherd boy
leapt up in alarm and cried out as loudly as he could, “WOLF!”
The people in the village thought he was trying to fool them again, and so
they didn’t come. At sunset, everyone wondered why the shepherd boy hasn’t
returned to the village with their sheep. The went up to the hill to find the
boy. They found him crying. “There really was a wolf here! The flock as scattered! I cried out
but no one came. Why didn’t you come? ”
An old man tried to comfort the boy as they walked back to the village. “We’ll help you look for the lost sheep in the morning, ” he said, putting his arm around the boy. But you have to realise that “nobody believes a liar even when he is telling the truth. ”
توضیحات
اصطلاح چوپان دروغگو به انگلیسی به معنی cry wolf است.
مترادف:
cry wolf: to give a false alarm of danger
چوپان دروغگو بودن، هشدار دروغ دادن
فایل ویدئویی داستان چوپان دروغگو را با زبان اصلی ببینید:
متن فارسی داستان چوپان دروغگو
یک پسر چوپان هر روز روی تپه ای می نشست و گوسفندان روستا
را تماشا می کرد. وظیفه او این بود که مطمئن شود هیچ اتفاق بدی برای گوسفندان
نیفتاده است.
یک روز، پسر چوپان از نشستن روی تپه و تماشای
گوسفندان احساس بی حوصلگی کرد. تصمیم گرفت برای سرگرمی با مردمان روستا حیله سوار
کند، نفس بزرگی کشید و فریاد زد: «گرگ! گرگ در حال تعقیب گوسفند است!»
همه مردم روستا دوان دوان به بالای تپه آمدند
تا گرگ را فراری دهند. اما وقتی به بالای تپه رسیدند، گرگی در کار نبود. پسر با
دیدن چهره های عصبانی آنها خندید.
اهالی روستا گفتند: «ای پسر چوپان، چوپان دروغگو نباش، وقتی گرگی در کار نیست». آنها با غر زدن از تپه برگشتند.
روز بعد، پسر در حالی که گوسفند را تماشا می
کرد، دوباره احساس خستگی کرد. تصمیم گرفت دوباره نقشهاش را امتحان کند. نفس عمیقی
کشید و فریاد زد: «گرگ! گرگ در حال تعقیب گوسفند است!»
برای خوشحالی او، همه مردم روستا دوباره دوان
دوان به بالای تپه آمدند تا گرگ را فراری دهند. اما وقتی به بالای تپه رسیدند، گرگی
را نیافتند. پسر فقط پوزخندی زد و آنها را دید که بار دیگر غرزنان از تپه پائین
رفتند.
اما یک روز، واقعا یک گرگ در اطراف گله اش
پرسه می زد. پسر چوپان با ترس از جا پرید و با بلندترین صدایی که در توانش بود فریاد
زد: “گرگ!”
مردم دهکده فکر کردند که او می خواهد دوباره آنها را گول بزند و بنابراین آنها
نیامدند. هنگام غروب همه نگران شدند که چرا پسرچوپان با
گوسفندانش به روستا برنگشته است. آنها تپه را به دنبال پسر بالا رفتند و او را درحالیکه
گریه میکرد یافتند. ” اینجا واقعا یک گرگ بود، گله را پراکنده کرد! من فریاد
زدم اما هیچ کس نیامد. چرا شما نیامدید؟
پیرمردی سعی کرد پسر را در حالی که به روستا برمیگشتند، دلداری دهد. او در حالی که بازویش را دور پسر گرفت گفت: «ما به تو کمک میکنیم صبح به دنبال گوسفندان گمشده بگردی». اما باید توجه داشته باشید که «هیچ کس دروغگو را حتی وقتی راست می گوید باور نمی کند. ”
https://parsianadib.com/wp-content/uploads/the-boy-who-cried-wolf-3.png10801080پارسیان ادیبhttps://parsianadib.com/wp-content/uploads/parsian-brand-300x300.pngپارسیان ادیب2022-01-18 08:34:382022-01-25 12:16:03داستان چوپان دروغگو از Aesop: متن انگلیسی همراه با ترجمه فارسی
آرزوی ثروتمند شدن یکشبه، داشتن یک مرغ تخم طلا، دیدن یک لوبیای سحرآمیز از بچگی و درست از زمانی که داستان جک و لوبیای سحرآمیز را دیدیم و خواندیم همیشه همراه ما بوده و گاهی در گوشه کنارهای تخیلاتمان به آن سری زدهایم. آیا تابحال این داستان را به زبان انگلیسی خوانده و یا شنیدهاید؟
با مقاله جدید پارسیان ادیب و داستان متفاوت جک همراه ما باشید: (شاید اینبار غول قصه ما مهربانتر باشد!)
متن فارسی
جک و لوبیای سحرآمیز
یکی بود یکی نبود. پسری به اسم جک
خودش را در گندهترین دردسر انداخت. همهچیز وقتی شروع شد که مادرش از او خواست
گاو پیرشان را بدوشد. اما جک فکر کرد که دیگر از دوشیدن آن گاو خسته شده است.جک
گفت: «اصلاً امکان نداره. من الان اون گاو حنایی پیرو نمیدوشم.» او تصمیم گرفت
گاو پیر را بفروشد تا دیگر مجبور نباشد شیر آن را بدوشد!
جک به بازار میرفت تا گاو را بفروشد
که دستفروشی را سر راهش دید.جک گفت: «سلام آقای پدلر.» دستفروش از او پرسید:
«داری کجا می ری؟» جک جواب داد: «میرم که گاومو تو بازار بفروشم.» دستفروش پرسید:
«چرا گاوتو بفروشیش؟ اونو با لوبیا معامله کن!» جک پرسید: «لوبیا!» دستفروش جواب
داد: «نه هر لوبیایی. با لوبیاهای سحرآمیز عوض کن.» جک پرسید: «اونا چیکار می
کنن؟» دستفروش گفت: «اونا جادو می کنن!» جک گفت: «جادو؟ باشه فروختمش! و گاو را
با سه دانهی لوبیا معامله کرد.
جک به خانه برگشت و به مادرش گفت که
گاو را فروخته تا دیگر مجبور نباشد آن را بدوشد. مادر جک پرسید: «تو چیکار کردی
عزیزم؟» جک گفت: «من گاوه رو با لوبیاهای سحرآمیز معامله کردم.» «تو گاو رو با چند
تا لوبیای سحرآمیز عوض کردی؟» مادر جک نمیتوانست حرف جک را باور کند. او گفت: «هیچ
لوبیای سحرآمیزی وجود نداره.» و لوبیاها را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. او گفت:
«خب من اونا رو غیب کردم ولی بازم این کار من اونارو سحرآمیز نکرد!»
ناگهان زمین با غرشی شروع به لرزیدن
کرد. بوتهی لوبیایی جلوی چشم آنها از زمین رویید. جک آن را دید و فوراً از بوته
بلند لوبیا بالا رفت. مادرش داد زد: «همینالان برگرد اینجا!» ولی جک گوش نمیداد.
جک از بوتهی لوبیا بالا رفت، بالا، بالاتر و بالاتر.
در نوک بوتهی لوبیا قصر بزرگی دید.
به طرف در بزرگ آن رفت و بازش کرد و وارد شد.
داخل قصر شگفتانگیزترین چیز در تمام
عمرش را دید. یک غاز آنجا بود. اما آن غاز از آن غازهای همیشگی و معمولی نبود. آن
غاز تخمهای طلا میگذاشت! جک با خودش فکر کرد: «چه خوب شد. فکر کن با این تخمهای
طلا چه کارا میشه کرد!» و سپس بدترین فکر ممکن به سرش زد- او میخواست غاز را
بردارد!
جک غاز را از جایی که نشسته بود بلند
کرد. در همین لحظه بزرگترین و ترسناکترین و تنها غولی که جک دیده بود وارد اتاق
شد. غول دید که غاز در جای همیشگیاش نیست! غول گفت: هی هو های هانار. اگه تو غاز
منو برداشته باشی میخورمت واسه ی ناهار! جک با خودش فکر کرد: «اوه نه. این غوله میخاد
منو بخوره! باید یه جوری از اینجا برم بیرون که منو نبینه!»
او بی سروصدا و یواشکی غاز را برداشت
و به طرف در راه افتاد. چیزی نمانده بود که از اتاق بیرون برود که غاز جیغ کشید و
غول جک را پیدا کرد! غول نعره زد: «هی هو های هَنَم، پسش بده وگرنه مامانمو صدا میزنم!
جک جیغی زد: « آه!» و به طرف ساقه لوبیا دوید.
جک با تمام سرعت از ساقه لوبیا پائین
آمد اما غول هم پشت سرش پائین میرفت.
درست وقتی جک پا روی زمین گذاشت غول
او را به روی دستان بزرگش بلند کرد. غول گفت: «هی هو های هَزه، حتماً هستی خوشمزه!
درست وقتی غول میخواست جک را بخورد زمین شروع به لرزیدن کرد و یک خانم غول بزرگتر،
قدبلندتر و گندهتر کنار بچه غول ایستاد! جک با خودش فکر کرد: «حالا دو تا شدن.
حالا دیگه حتماً منو می خورن!»
مامان غوله گفت: «ویلفرد اون پسر رو
بذارش زمین.» بچه غول جک را روی زمین گذاشت. مامان غوله پرسید: «به تو چی گفته
بودم؟» بچه غول با شرمندگی گفت: «بچههای دیگه رو نخور.» مامان غوله گفت: «بسیار
خوب. ما بچههای دیگه رو نمیخوریم.» بچه غول داد زد: «ولی اون غاز منو ورداشته!»
در همین لحظه مادر جک از خانه
روستایی بیرون آمد. او پرسید: «اینجا چه خبر شده؟ جک شروع به گفتن کرد: «خوب اونجا
این قصره بود و توش جالبترین غازی که دیدم بود- تخم طلا میذاره! وقتی داشتم ورش
میداشتم این بچه غوله اومد تو و هی های هو و اینا میکرد. بعدش من…» مادر جک حرف
او را قطع کرد: «منظورت اینه که غاز این پسرو ورداشتی؟» جک گفت: «آره. ولی تخم طلا
میذاره.» سپس مکثی کرد و راجع به آن کمی فکر کرد. بعد گفت: «حالا که گفتی به نظرم
خیلی هم جالب نمیاد.» جک نگاهی به بچه غول کرد و گفت: «از اینکه غاز تو رو برداشتم
معذرت میخام. می دونم که نباید چیزی که مال من نیست بردارم.» بچه غول گفت: «عیبی
نداره. به نظرم بهتر بود به جای اینکه بخوام بخورمت ازت میخواستم غازو بهم پس
بدی. منم معذرت میخام. راستی میای بیسبال بازی کنیم؟»
جک و بچه غول دوستان خوبی شدند و هر وقت که میخواستند همدیگر را ببینند از بوته لوبیا استفاده میکردند. جک گفت: «اگه اون سه تا لوبیای سحرآمیز نبودن یاد نمیگرفتم بیسبال غولی بازی کنم.» بچه غول گفت: «راس میگی. منم میگم که همهی این ماجراها یه موفقیت بزرگ بود!»
فایل ویدئویی قصه آخرین دایناسورها را با زبان اصلی مشاهده کنید:
متن انگلیسی جک و لوبیای سحرآمیز
Jack and the
Beanstalk
Once upon a
time, a boy named Jack got himself into the biggest, most humongous heap of
trouble ever. It all started when Jack’s mama asked him to milk the old cow.
But Jack decided he was tired of milking cows. “No way, no how. I’m not milking
this brown cow now,” said Jack, and he decided to sell the old cow, so he’d
never have to milk it again!
Jack was on
his way to market to sell the cow when he came across a peddler. “Hi, Mr.
Peddler,” said Jack. “Where are you headed?” asked the peddler. “I’m going to
sell my cow at the market,” Jack answered. “Why sell your cow?” asked the
peddler. “Trade her for beans!” “Beans?” asked Jack. “Not just any kind of
beans,” said the peddler, “magic beans.” “What do they do?” asked Jack. “They
do magic!” said the peddler. “Magic? Sold!” said Jack, and he traded the cow
for three magic beans.
Jack got home
and told his mama he had sold the cow so he wouldn’t have to milk her anymore.
“Oh dear, you did what?” Jack’s mama asked. “I sold her for magic beans,” said
Jack. “You sold a cow for magic beans?” Jack’s mama couldn’t believe what Jack
was telling her. “There’s no such thing as magic beans,” she said as she threw
the beans out the window. “Well, I did make them disappear, but that still
doesn’t make them magic!”
Suddenly, the
ground rumbled and began to shake. A magic beanstalk grew up right before their
eyes! Jack saw it and immediately began to climb the tall beanstalk. “Get back
here this instant!” called Jack’s mama, but Jack wasn’t listening.
Jack climbed
up and up and up and up the beanstalk.
At the top of
the beanstalk, Jack found a giant castle. He walked up to the giant door,
cracked it open, and went inside.
Inside the
castle, Jack saw the most amazing thing he had ever seen. It was a goose. But
it wasn’t just any old ordinary goose. This goose laid eggs made of gold! “That
is so cool,” thought Jack. “Think of all the things you could do with golden
eggs!” And then, Jack got the worst idea he’d ever had—he was going to take the
goose!
Jack lifted
the goose off of its perch. Just then, the biggest, most fearsome, and only
giant Jack had ever seen came into the room. The giant saw that his goose
wasn’t in its usual spot! “Fee fi fo funch, if you took my goose, I’ll eat you for
lunch!” “Oh no,” thought Jack. “That giant’s going to eat me! I’ve got to get
out of here without him seeing me!”
Quietly and
carefully, Jack took the goose and made his way toward the door. He was almost
out of the room when—honk! The goose cried out and the giant spotted Jack! “Fee
fi fo fummy, give that back or I’ll call my mummy!” roared the giant. “Ahhh!”
screamed Jack. He ran toward the beanstalk.
Jack ran as
quickly as he could down the beanstalk, but the giant was following close
behind.
Just as Jack
put his feet back on the ground, the giant picked up Jack in his enormous
hands. “Fee fi fo fummy, I bet you taste yum yum yummy!” said the giant. Just
as the giant was about to eat Jack, the ground began to shake, and there,
standing right behind the giant, was an even bigger, taller, more humongous
lady giant! “Two giants!” thought Jack. “They’ll eat me now for sure!”
“Put that boy
down, Willifred,” the giant mama told her son. The giant put Jack back down on
the ground. “Now what have I told you?” she asked. “Don’t eat other kids,” said
the giant sheepishly. “That’s right, we don’t eat other kids,” said the mama
giant. “But he took my goose!” cried the giant.
Just then,
Jack’s mama came out of the farmhouse. “What on earth is going on here?” she
asked. “Well,” Jack began, “there was this castle, and inside was the coolest
goose ever—it lays golden eggs! As I was taking it, this giant kid came in and
was all ‘fee fi fo fum’ and then I—” “You mean you took this boy’s goose?”
Jack’s mama interrupted. “Yeah, but it lays golden eggs!” Jack paused and
thought about it. “Huh. Now that you mention it, I guess that wasn’t very
nice,” said Jack. Jack looked at the giant. “I’m sorry I took your goose. I
know I shouldn’t take things that don’t belong to me.” “That’s OK. I suppose I
should’ve asked you to give me back the goose without trying to eat you. I’m
sorry too,” said the giant. “Hey, do you want to play baseball?”
Jack and the giant became good friends, using the beanstalk to visit each other whenever they wanted. “You know,” Jack said, “if it weren’t for those three magic beans, I never would have learned how to play giant baseball.” “You’re right,” said the giant. “I’d say the whole adventure was a giant success!”
فایل صوتی داستان جک و لوبیای سحرآمیز
vocabulary
کلمات جدید قصه جک و لوبیای سحرآمیز
ردیف
کلمات و اصطلاحات
ترجمه
۱
get in to a trouble
در دردسر بزرگی
گرفتار آمدن
۲
humongous
عظیم،بزرگ
۳
heap
انباشته، کومه، پشته
۴
to milk
دوشیدن گاو
۵
tired
خسته
۶
no way, no how
امکان ندارد
۷
sell
فروختن
۸
come across
کسی را سر راه خود
دیدن
۹
peddler
دستفروش
۱۰
to head
جلو رفتن، رهسپار
جایی بودن
۱۱
to trade
معامله کردن، معاوضه
۱۲
bean
لوبیا
۱۳
magic
سحرآمیز
۱۴
anymore
دیگر (در جملات منفی
استفاده می شود)
۱۵
to believe
باور داشتن
۱۶
to throw out
پرتاب کردن به بیرون
۱۷
suddenly
ناگهان
۱۸
rumbled
غرش
۱۹
ground
زمین
۲۰
shake
لرزیدن
۲۱
to grow up
رشد کردن، روییدن
۲۲
immediately
فوراً
۲۳
to climb
بالا رفتن
۲۴
this instant
این لحظه
۲۵
to call
صدا زدن، فریاد زدن
۲۶
at the top of
در بالای
۲۷
giant
عظیمالجثه، بزرگ
۲۸
castle
قلعه، قصر
۲۹
to walk up
رفتن به سمت جایی
۳۰
to crack something open
قفل دری را گشودن
۳۱
to go inside
وارد جایی شدن
۳۲
amazing
شگفتانگیز
۳۳
goose
غاز
۳۴
ordinary
معمولی
۳۵
to lay
تخم گذاشتن
۳۶
golden
طلایی
۳۷
the worst
بدترین
۳۸
to take
برداشتن
۳۹
to lift
بلندکردن
۴۰
perch
محل نشستن پرنده
۴۱
just then
درست در آن لحظه
۴۲
fearsome
ترسناک
۴۳
giant
غول
۴۴
come in to
وارد شدن به جایی
۴۵
spot
محل، جا
۴۶
to have got to
باید
۴۷
to get out of
از جایی خارج شدن
۴۸
toward
به سمت
۴۹
honk
صدای غاز
۵۰
cry out
جیغ کشیدن
۵۱
to spot
کشف کردن، یافتن
۵۲
give back
پس دادن
۵۳
roar
غرش و فریاد
۵۴
scream
فریاد زدن
۵۵
run
دویدن
۵۶
as quickly as
با تمام سرعت
۵۷
follow
تعقیب و دنبال کردن
۵۸
pick up
بلند کردن، سوار کردن
۵۹
enormous
عظیم ، بزرگ
۶۰
interrupt
قطع کردن، گسیختن
۶۱
mention
تذکر، گفتن
۶۲
hole
همه
۶۳
adventure
ماجرا
https://parsianadib.com/wp-content/uploads/Untitled-1-3.jpg417626پارسیان ادیبhttps://parsianadib.com/wp-content/uploads/parsian-brand-300x300.pngپارسیان ادیب2021-12-10 20:32:392021-12-10 20:32:42داستان جک و لوبیای سحرآمیز به همراه ترجمه + فایل ویدئویی و صوتی
داستان آخرین دایناسورها از آن دست قصههای جذاب و دوستداشتنی کودکان خصوصا پسربچههاست که عظمت و قدرت خارقالعاده دایناسورها برایشان هیجانانگیز است.
اما داستان ما در اینجا پایان جالب و شیرینی دارد، با پارسیان ادیب همراه باشید:
متن فارسی
داستان آخرین دایناسورها
دریک سرزمین گمشده از جنگلهای استوایی، در بالای تنها کوه منطقه، محاصرهشده در میان یک دهانهی ساختهشده از مواد مذاب آتشفشانی،یک گروه از آخرین بازماندگان دایناسورهای بزرگ و وحشی زندگی میکردند.
برای هزاران و هزاران سال، آنها از تمامی تغییرات زمین جان سالم بدر بردند. و اکنون با رهبری فراسوتورس بزرگ، آنها داشتند برنامهریزی میکردند که از مخفیگاه خود بیرون بیایند و بار دیگر جهان را به تسخیر خود دربیاورند.
فراسوتورس یک دایناسور خفن از نژاد رکس تیرانوسور بود که با خود فکر کرد که زمان زیادی را بهصورت منزوی از دیگر جهان گذرانده بودند. برای همین، برای چند سال دایناسورها با کمک یکدیگر، دیوارهای دیوارهی بزرگ آتشفشانی را خراب کردند. وقتی که کارشان تمام شد، تمامی دایناسورها بهدقت دندانها و پنجههای خود را تیز کردند؛ تا بار دیگر در دنیا رعب و وحشت ایجاد کنند.
وقتی که خانهی چندین و چند هزارسالهی خود را ترک کردند، همهچیز برای آنها تازگی داشت؛ و با آن چیزی که در خانهی خود، به آن عادت داشتند بسیار تفاوت داشت.
اما برای روزها، دایناسورها بهطور مصمم به راه خود ادامه دادند.
درنهایت از بالای تعدادی کوه، شهر کوچکی دیدند. خانهها و مردم شهر مثل نقاطی ریز دیده میشدند. دایناسورها که هیچگاه انسانی ندیده بودند، از کوهپایه به سمت پایین پریدند، درحالیکه آماده بودند هر چیزی که سر راهشان قرار میگرفت را ویران کنند.
اما، همانطور که به آن شهر کوچک نزدیکتر میشدند، خانهها بزرگ و بزرگتر میشدند … و وقتیکه درنهایت دایناسورها به آن شهر رسیدند، مشخص شد که خانهها از خود دایناسورها خیلی بزرگتر بودند! پسربچهای که داشت ازآنجا میگذشت گفت: “پدر! پدر! من چند تا دایناسور کوچک پیدا کردم! آیا میتوانم آنها را نگهدارم؟”
زندگی نیز اینچنین است. فراسوتورس وحشتناک و دوستانش به حیوانات خانگی بچههای روستا تبدیلشدند. وقتی دیدند که سیر تکاملی میلیونها سال، چگونه گونهی جانوریشان را به دایناسورهای ریزه میزه تبدیل کرده است؛ یاد گرفتند که هیچچیز تا پایان باقی نمیماند، و شما همیشه بایستی برای وفق دادن خود (با شرایط جدید) آماده باشی.
آنها هم با تبدیلشدن به حیوانات خانگی عالی و شاد با شرایط جدید وفق پیدا کردند.
فایل ویدئویی قصه آخرین دایناسورها را با زبان اصلی مشاهده کنید:
متن انگلیسی
The Last Dinosaurs
In a lost land of tropical
forests, on top of the only mountain in the region, trapped inside an old
volcanic crater system, lived the last ever group of large, ferocious
dinosaurs.
For thousands and thousands
of years they had survived all the changes on Earth, and now, led by the great
Ferocitaurus, they were planning to come out of hiding and to dominate the
world once more.
Ferocitaurus was an awesome
Tyrannosaurus Rex who had decided they had spent too much time isolated from
the rest of the world. So, over a few years, the dinosaurs worked together,
demolishing the walls of the great crater. When the work was done, all the
dinosaurs carefully sharpened their claws and teeth, in readiness to terrorise
the world once again.
On leaving their home of
thousands of years, everything was new to them, very different from what they
had been used to inside the crater.
However, for days, the
dinosaurs continued on, resolute .
Finally, from the top of
some mountains, they saw a small town. Its houses and townsfolk seemed like
tiny dots. Never having seen human beings before, the dinosaurs leapt down the
mountainside , ready to destroy anything that stood in their way…
However, as they approached
that little town, the houses were getting bigger and bigger… and when the
dinosaurs finally arrived, it turned out that the houses were much bigger than
the dinosaurs themselves. A boy who was passing by said: “Daddy! Daddy! I’ve
found some tiny dinosaurs! Can I keep them?”
And such is life. The
terrifying Ferocitaurus and his friends ended up as pets for the village
children. Seeing how millions of years of evolution had turned their species
into midget dinosaurs, they learned that nothing lasted forever, and that you
must always be ready to adapt .
And adapt those dinosaurs did, Making for truly excellent and fun pets.
https://parsianadib.com/wp-content/uploads/234.jpg341512پارسیان ادیبhttps://parsianadib.com/wp-content/uploads/parsian-brand-300x300.pngپارسیان ادیب2021-08-30 21:34:372021-09-09 19:16:34داستان آخرین دایناسورها: کلمات جدید + فایل ویدئویی و صوتی
جوجه اردک زشت اثر بسیار معروف و دوستداشتنی هانس کریستین آندرسن را بارها خوانده و یا کارتون آن را تماشا کردهایم، داستانی بینظیر است که در لابلای قصه گیرا و زیبایش درسهای بسیاری نهفته است، که مهمترین آن جلوگیری قضاوت و پیش داوری در مورد دیگران است.
با پارسیان ادیب همراه باشید تا این قصه را به زبان انگلیسی هم بخوانید و بشنوید:
متن فارسی
قصه جوجه اردک زشت
اردکِ مادر در مزرعهای زندگی میکرد. در لانهاش پنج تخم کوچک و یک
تخم بزرگ داشت. روزی، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق! پنج
جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.
بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق! جوجه اردک بزرگ
زشتی از آن بیرون آمد. اردکِ مادر با خودش فکر کرد: «عجیبه».
هیچکس نمیخواست با او بازی کند. خواهر و برادرهایش به او میگفتند
«از اینجا برو». «تو زشتی!»
جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.
هیچکس نمیخواست با او دوست شود. کمکم هوا سرد شد. برف شروع به
باریدن کرد. جوجه اردک زشت انباری خالیای پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بود و
غمگین و تنها بود.
سپس بهار از راه رسید. جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه
برگشت.
خیلی تشنه بود و منقارش را در آب فرو برد. او پرندهای زیبا و سفید
دید! او گفت: «وای! اون کیه؟»
پرندهی سفید زیبای دیگری گفت: «تو هستی».
«من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.»
«دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی
زیبا هستی. دوست داری با من دوست بشی؟»
لبخند زد و گفت: «آره».
همهی حیوانات دیگر آنها را که تا
همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.
فایل ویدئویی قصه جوجه اردک زشت را با زبان اصلی مشاهده کنید:
متن انگلیسی
The ugly duckling
Mummy Duck lived on a farm.
In her nest, she had five little eggs and one big egg. One day, the five little
eggs started to crack. Tap, tap, tap! Five pretty, yellow baby ducklings came
out.
Then the big egg started to
crack. Bang, bang, bang! One big, ugly duckling came out. “That’s strange”,
thought Mummy Duck.
Nobody wanted to play with
him. “Go away”, said his brothers and sisters. “You’re ugly!”
The ugly duckling was sad.
So he went to find some new friends.
“Go away” said the pig! “Go
away” said the sheep! “Go away” said the cow! “Go away” said the horse!
No one wanted to be his
friend. It started to get cold. It started to snow! The ugly duckling found an
empty barn and lived there. He was cold, sad and alone.
Then spring came. The ugly
duckling left the barn and went back to the pond.
He was very thirsty and put
his beak into the water. He saw a beautiful, white bird! “Wow” he said. “Who’s
that?”
“It’s you”, said another
beautiful, white bird.
“Me? But I’m an ugly
duckling.”
“Not any more. You’re a
beautiful swan, like me. Do you want to be my friend?”
“Yes”, he smiled.
All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever.
در ادامه داستانها و قصههای انگلیسی اینبار داستان اسحاق نیوتن را میخوانیم و میبینیم.
سر ایزاک نیوتُن (به انگلیسی: Sir Isaac Newton) (۴ ژانویه ۱۶۴۳–۲۰ مارس ۱۷۲۷) ریاضیدان، فیزیکدان، اخترشناس، متخصص الهیات و نویسنده (در روزگار خود شناخته شده به عنوان یک فیلسوف طبیعت) اهل انگلستان بود که به عنوان یکی از مؤثرترین دانشمندان کل تاریخ و یک شخصیت کلیدی در انقلاب علمی شناخته میشود.
اسحاق نیوتن در سال ۱۶۴۳ در لینکلن شایر انگلستان به دنیا آمد و در مزرعه ای بزرگ شد. هنگامی که پسر بچه ای بیش نبود، اختراعات هوشمندانه بسیاری از جمله یک آسیاب بادی برای آسیاب کردن ذرت، یک ساعت آبی و یک ساعت آفتابی ساخت. با این حال، اسحاق در مدرسه نمره های خوبی نمی گرفت.
اسحاق در ۱۸ سالگی وارد دانشگاه کمبریج شد. او علاقه بسیاری به فیزیک، ریاضیات و ستاره شناسی داشت. اما در سال ۱۶۶۵ طاعون بزرگ، که یک بیماری وحشتناک بود، در انگلستان شیوع پیدا کرد و دانشگاه کمبریج به ناچار تعطیل شد. اسحاق به مزرعه و خانه بازگشت.
اسحاق در خانه به تحصیل و آزمایش ادامه داد. روزی او در باغ
مشغول نوشیدن فنجانی چای بود. سیبی را دید که از یک درخت روی زمین افتاد.
«چرا سیب به پایین سقوط کرد و به بالا نرفت؟»
او از این ماجرا نظریه گرانش را ساخت. جاذبه نیرویی نامرئی
است که اشیاء را به طرف زمین می کشد و موجب گردش سیارات به دور خورشید می شود.
اسحاق مجذوب نور شده بود. او کشف کرد که نور سفید در واقع
از همه رنگ های رنگین کمان ساخته شده است. اسحاق همچنین با استفاده از آینه تلسکوپ
انعکاسی خاصی ساخت. این تلسکوپ بسیار قوی تر از تلسکوپ های دیگر بود.
اسحاق کشف بسیار مهم دیگری هم داشت که آن را سه قانون حرکت
نیوتن نامید. این قوانین چگونگی حرکت اشیاء را توضیح می دهند. قوانین اسحاق هنوز
برای ارسال موشک به فضا به کار می روند.
اسحاق به برکت اکتشافات خود ثروتمند و مشهور شد. با این
حال، بداخلاق بود و اغلب با دیگر دانشمندان مشاجره می کرد.
« شما کشف مرا دزدیده ای!»
اسحاق نیوتن در سال ۱۷۲۷ در سن ۸۵ سالگی درگذشت و در کنار پادشاهان و ملکههای انگلستان در کلیسای وستمینستر در لندن به خاک سپرده شد. او یکی از بزرگترین دانشمندان و ریاضیدانانی طول تاریخ بود.
فایل ویدئویی داستان اسحاق نیوتن را به زبان اصلی تماشا کنید :
متن انگلیسی
Isaac Newton
Isaac Newton was born in Lincolnshire, England in 1643, where he
grew up on a farm. When he was a boy, he made lots of brilliant inventions like
a windmill to grind corn, a water clock and a sundial. However, Isaac didn’t
get brilliant marks at school.
When he was 18, Isaac went to study at Cambridge University. He
was very interested in physics, mathematics and astronomy. But in 1665 the
Great Plague, which was a terrible disease, spread in England, and Cambridge
University had to close down. Isaac returned home to the farm.
Isaac continued studying and experimenting at home. One day he was
drinking a cup of tea in the garden. He saw an apple fall from a tree.
‘Why do apples fall down instead of up?’
From this, he formed the theory of gravity. Gravity is an
invisible force which pulls objects towards the Earth and keeps the planets
moving around the Sun.
Isaac was fascinated by light. He discovered that white light is
in fact made up of all the colours of the rainbow. Isaac also invented a
special reflecting telescope, using mirrors. It was much more powerful than
other telescopes.
Isaac made another very important discovery, which he called his
‘Three Laws of Motion’. These laws explain how objects move. Isaac’s laws are
still used today for sending rockets into space.
Thanks to his discoveries, Isaac became rich and famous. However,
he had a bad temper and often argued with other scientists.
‘You stole my discovery!’
Sir Isaac Newton died in 1727 aged 85. He was buried along with English kings and queens inWestminster Abbey in London. He was one of the greatest scientists and mathematicians who has ever lived.
قصه خرگوش و لاک پشت هم از آن دست قصههای کودکی است که پر از پند و ملموس و عبرت آموز است، در همه قرون گذشته، قصه وسیلهای برای رفع نیازهای روانی و آموزش به کودکان و نوجوانان و حتی بزرگسالان بوده است. « در قصه و سرگذشتهای آنها پند و عبرتی است برای خردمندان» (سوره یوسف، آیه ۱۱۱)؛ خداوند در قرآن برای جلب نظر و توجه مخاطبان، انتقال مفاهیم والای معنوی، تعلیم دستورات اخلاقی و تسریع در فهم و آسانسازی مطالب از قالب قصه و در قصص از سبکهای مختلف ادبی و داستانگویی استفاده کرده است.
بیشک یکی از دلایل جذابیت پدربزرگها و مادربزرگها برای فرزندان و نوههایشان چیزی جز قصهگویی نیست. به عقیده روانشناسان رشد، قصه تنها یک محرک روانی و شنیداری نیست بلکه کارکردهای فراوانی برای مخاطبان خود دارد. از جمله اینکه آنها از طریق قصه با محیط پیرامون خود آشنا میشوند. و می آموزند، بله آموختن یکی از مهمترین وجوه قصه است که از دیرباز به آن توجه شده. ما نیز از طریق قصه میتوانیم زبان را بیاموزیم، تقویت کنیم و تکرار نمائیم.
برای شنیدن یکی از قصههای کودکیتان به زبان انگلیسی با پارسیان ادیب همراه باشید:
متن فارسی
قصه خرگوش و لاک پشت
خرگوشی چابک در جنگل زندگی میکرد. او همیشه درباره سرعت دویدنش برای حیوانات دیگر لاف میزد.
حیوانات از گوش دادن به حرفهای خرگوش خسته شده بودند. به همین خاطر روزی از روزها لاکپشت آرامآرام پیش او رفت و او را به مسابقه دعوت کرد. خرگوش با خندهای فریاد زد.
خرگوش گفت: «با تو مسابقه بدم؟ من تو رو بهراحتی میبرم!» اما نظر لاکپشت عوض نشد. «باشه لاکپشته. پس تو می خوای مسابقه بدی؟ باشه قبوله. این واسه من مثه آب خوردنه.» حیوانات برای تماشای مسابقه بزرگ جمع شدند.
سوتی زدند و آنها مسابقه را شروع کردند. خرگوش مسیر را با حداکثر سرعت میدوید درحالیکه لاکپشت بهکندی از خط شروع مسابقه دور میشد.
خرگوش مدتی دوید و به عقب نگاه کرد. او دیگر نمیتوانست لاکپشت را پشت سرش در مسیر ببیند. خرگوش که از برنده شدن خود مطمئن بود تصمیم گرفت در سایهی یک درخت کمی استراحت کند.
لاکپشت با سرعت همیشگیاش آهستهآهسته از راه رسید. او خرگوش را دید که کنار تنهی درختی به خواب رفته است. لاکپشت درست از کنارش رد شد.
خرگوش از خواب بیدار شد و پاهایش را کشوقوسی داد. مسیر را نگاه کرد و اثری از لاکپشت ندید. با خودش فکر کرد «من باید برم و این مسابقه رو هم برنده بشم.»
وقتی خرگوش آخرین پیچ را رد کرد، ازآنچه میدید تعجب کرد. لاکپشت داشت از خط پایان رد میشد! لاکپشت مسابقه را برد!
خرگوش سردرگم از خط پایان رد شد. خرگوش گفت: «وای لاک پشته، من واقعاً فکر نمیکردم تو بتونی منو ببری.» لاک پشت لبخندی زد و گفت: «می دونم. واسه همین بود که من برنده شدم.»
فایل ویدئویی قصه خرگوش و لاک پشت را با زبان اصلی مشاهده کنید:
متن انگلیسی
The Tortoise and the Hare
A speedy hare lived in the woods. She was always bragging to the other animals about how fast she could run.
The animals grew tired of listening to the hare. So one day, the tortoise walked slowly up to her and challenged her to a race. The hare howled with laughter.
“Race you? I can run circles around you!” the hare said. But the tortoise didn’t budge. “OK, Tortoise. You want a race? You’ve got it! This will be a piece of cake.” The animals gathered to watch the big race.
A whistle blew, and they were off. The hare sprinted down the road while the tortoise crawled away from the starting line.
The hare ran for a while and looked back. She could barely see the tortoise on the path behind her. Certain she’d win the race, the hare decided to rest under a shady tree.
The tortoise came plodding down the road at his usual slow pace. He saw the hare, who had fallen asleep against a tree trunk. The tortoise crawled right on by.
The hare woke up and stretched her legs. She looked down the path and saw no sign of the tortoise. “I might as well go win this race,” she thought.
As the hare rounded the last curve, she was shocked by what she saw. The tortoise was crossing the finish line! The tortoise had won the race!
The confused hare crossed the finish line. “Wow, Tortoise,” the hare said, “I really thought there was no way you could beat me.” The tortoise smiled. “I know. That’s why I won.”
*توجه: to crawl: به معنای چهار دست و پا راه رفتن می باشد. مثلاً وقتی بچه تازه می خواهد راه بیفتد چهار دست و پا راه می رود. چون حیوانات اکثراً چهار دست و پا راه می روند نویسنده از to crawl awy بهره جسته است.
https://parsianadib.com/wp-content/uploads/4444-2.jpg329300پارسیان ادیبhttps://parsianadib.com/wp-content/uploads/parsian-brand-300x300.pngپارسیان ادیب2021-06-14 14:52:142021-06-14 17:39:53قصه خرگوش و لاک پشت : فایل ویدئویی و صوتی + VOCABULARY