چقدر داستانهای کهن ما سرشار از پند و اندرز و اخلاق است،
یک شبه ره صدساله را نرفتن. به حق خود قانع بودن. آهسته و پیوسته رفتن و ….
بله اینها فقط بخشی از درسهایی است که در دل داستان غاز تخم طلا نشسته است، با مقاله جدید پارسیان ادیب همراه باشید:
متن انگلیسی غاز تخم طلا:
The goose that laid golden eggs:
Once upon a time in a village there lived a poor farmer with his wife. They had nothing but a little farm where They grew vegetables that they could eat. However, he managed to save a little money each time he sold vegetables from his farm. Eventually he saved up enough money to buy a goose. He took it home and made a nest for it to lay eggs. The goose will produce eggs which he could use for selling, eating and making bread. Thought the farmer. The next morning when he went to gather some eggs for his breakfast he lifted the goose and to his surprise the goose had laid a golden egg. The next morning, he found another egg and the next, and the next. Slowly and steadily, the farmer and his wife were becoming richer and richer.
One day his wife said: “Just think” if we could have all the golden eggs that are inside the goose, we could be richer much faster. The man said: “You’re right” we wouldn’t have to wait for the goose to lay her egg every day. So, the couple killed the goose and cut her open Only to find that she was just like every other goose. She had no golden eggs inside of her at all, and they had no more golden eggs. Alas! Now the farmer and his wife had lost the goose and they would never get any golden eggs again.
روزی روزگاری در روستایی یک کشاورز فقیر با همسرش زندگی می کرد. آنها چیزی نداشتند جز یک مزرعه کوچک که در آن سبزیجاتی را پرورش می دادند که می توانستند بخورند. با این حال، هر بار که سبزیجات مزرعه خود را می فروخت، میتوانست پول کمی پس انداز کند. در نهایت او آنقدر پول پس انداز کرد تا یک غاز خرید. آن را به خانه برد و برایش لانه ساخت تا تخم بگذارد. کشاورز فکر کردغاز تخمهایی تولید میکند که میتواند برای فروش، خوردن و تهیه نان استفاده کند. صبح روز بعد وقتی که او رفت تا برای صبحانه تخممرغ جمع کند، غاز را بلند کرد و غاز در کمال تعجب تخم طلایی گذاشته بود. صبح روز بعد، او تخم دیگری پیدا کرد و روز بعد و روز بعد. به آرامی و پیوسته، کشاورز و همسرش ثروتمندتر و ثروتمندتر می شدند.
یک روز همسرش گفت: «فقط فکر کن» اگر بتوانیم تمام تخمهای طلایی داخل غاز را داشته باشیم، میتوانیم خیلی سریعتر ثروتمندتر شویم. مرد گفت: “راست می گویی” ما مجبور نیستیم هر روز منتظر غاز باشیم تا تخمش را بگذارد. بنابراین، زن و شوهر غاز را کشتند و شکمش را بریدند تا موجه شدند که او دقیقاً مانند غازهای دیگر است. او اصلاً تخمهای طلایی در داخل خود نداشت و آنها دیگر تخمهای طلایی نداشتند. افسوس! حالا کشاورز و همسرش غاز را گم کرده بودند و دیگر هرگز تخم طلایی به دست نمی آوردند.
vocabulary
کلمات جدید داستان غاز تخم طلا
لغات جدید
ترجمه
goose
غاز
Eventually
در نهایت
nest
لانه
lay eggs
تخم گذاشتن
to gather
برای جمع آوری
lifted
برداشت، بلند کرد
steadily
به طور پیوسته
couple
زن و شوهر
Alas
افسوس
https://parsianadib.com/wp-content/uploads/the-goose.jpg7201280پارسیان ادیبhttps://parsianadib.com/wp-content/uploads/parsian-brand-300x300.pngپارسیان ادیب2022-07-10 19:10:152022-07-10 19:11:55داستان غاز تخم طلا: متن انگلیسی همراه با فیلم و ترجمه فارسی
آرزوی ثروتمند شدن یکشبه، داشتن یک مرغ تخم طلا، دیدن یک لوبیای سحرآمیز از بچگی و درست از زمانی که داستان جک و لوبیای سحرآمیز را دیدیم و خواندیم همیشه همراه ما بوده و گاهی در گوشه کنارهای تخیلاتمان به آن سری زدهایم. آیا تابحال این داستان را به زبان انگلیسی خوانده و یا شنیدهاید؟
با مقاله جدید پارسیان ادیب و داستان متفاوت جک همراه ما باشید: (شاید اینبار غول قصه ما مهربانتر باشد!)
متن فارسی
جک و لوبیای سحرآمیز
یکی بود یکی نبود. پسری به اسم جک
خودش را در گندهترین دردسر انداخت. همهچیز وقتی شروع شد که مادرش از او خواست
گاو پیرشان را بدوشد. اما جک فکر کرد که دیگر از دوشیدن آن گاو خسته شده است.جک
گفت: «اصلاً امکان نداره. من الان اون گاو حنایی پیرو نمیدوشم.» او تصمیم گرفت
گاو پیر را بفروشد تا دیگر مجبور نباشد شیر آن را بدوشد!
جک به بازار میرفت تا گاو را بفروشد
که دستفروشی را سر راهش دید.جک گفت: «سلام آقای پدلر.» دستفروش از او پرسید:
«داری کجا می ری؟» جک جواب داد: «میرم که گاومو تو بازار بفروشم.» دستفروش پرسید:
«چرا گاوتو بفروشیش؟ اونو با لوبیا معامله کن!» جک پرسید: «لوبیا!» دستفروش جواب
داد: «نه هر لوبیایی. با لوبیاهای سحرآمیز عوض کن.» جک پرسید: «اونا چیکار می
کنن؟» دستفروش گفت: «اونا جادو می کنن!» جک گفت: «جادو؟ باشه فروختمش! و گاو را
با سه دانهی لوبیا معامله کرد.
جک به خانه برگشت و به مادرش گفت که
گاو را فروخته تا دیگر مجبور نباشد آن را بدوشد. مادر جک پرسید: «تو چیکار کردی
عزیزم؟» جک گفت: «من گاوه رو با لوبیاهای سحرآمیز معامله کردم.» «تو گاو رو با چند
تا لوبیای سحرآمیز عوض کردی؟» مادر جک نمیتوانست حرف جک را باور کند. او گفت: «هیچ
لوبیای سحرآمیزی وجود نداره.» و لوبیاها را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. او گفت:
«خب من اونا رو غیب کردم ولی بازم این کار من اونارو سحرآمیز نکرد!»
ناگهان زمین با غرشی شروع به لرزیدن
کرد. بوتهی لوبیایی جلوی چشم آنها از زمین رویید. جک آن را دید و فوراً از بوته
بلند لوبیا بالا رفت. مادرش داد زد: «همینالان برگرد اینجا!» ولی جک گوش نمیداد.
جک از بوتهی لوبیا بالا رفت، بالا، بالاتر و بالاتر.
در نوک بوتهی لوبیا قصر بزرگی دید.
به طرف در بزرگ آن رفت و بازش کرد و وارد شد.
داخل قصر شگفتانگیزترین چیز در تمام
عمرش را دید. یک غاز آنجا بود. اما آن غاز از آن غازهای همیشگی و معمولی نبود. آن
غاز تخمهای طلا میگذاشت! جک با خودش فکر کرد: «چه خوب شد. فکر کن با این تخمهای
طلا چه کارا میشه کرد!» و سپس بدترین فکر ممکن به سرش زد- او میخواست غاز را
بردارد!
جک غاز را از جایی که نشسته بود بلند
کرد. در همین لحظه بزرگترین و ترسناکترین و تنها غولی که جک دیده بود وارد اتاق
شد. غول دید که غاز در جای همیشگیاش نیست! غول گفت: هی هو های هانار. اگه تو غاز
منو برداشته باشی میخورمت واسه ی ناهار! جک با خودش فکر کرد: «اوه نه. این غوله میخاد
منو بخوره! باید یه جوری از اینجا برم بیرون که منو نبینه!»
او بی سروصدا و یواشکی غاز را برداشت
و به طرف در راه افتاد. چیزی نمانده بود که از اتاق بیرون برود که غاز جیغ کشید و
غول جک را پیدا کرد! غول نعره زد: «هی هو های هَنَم، پسش بده وگرنه مامانمو صدا میزنم!
جک جیغی زد: « آه!» و به طرف ساقه لوبیا دوید.
جک با تمام سرعت از ساقه لوبیا پائین
آمد اما غول هم پشت سرش پائین میرفت.
درست وقتی جک پا روی زمین گذاشت غول
او را به روی دستان بزرگش بلند کرد. غول گفت: «هی هو های هَزه، حتماً هستی خوشمزه!
درست وقتی غول میخواست جک را بخورد زمین شروع به لرزیدن کرد و یک خانم غول بزرگتر،
قدبلندتر و گندهتر کنار بچه غول ایستاد! جک با خودش فکر کرد: «حالا دو تا شدن.
حالا دیگه حتماً منو می خورن!»
مامان غوله گفت: «ویلفرد اون پسر رو
بذارش زمین.» بچه غول جک را روی زمین گذاشت. مامان غوله پرسید: «به تو چی گفته
بودم؟» بچه غول با شرمندگی گفت: «بچههای دیگه رو نخور.» مامان غوله گفت: «بسیار
خوب. ما بچههای دیگه رو نمیخوریم.» بچه غول داد زد: «ولی اون غاز منو ورداشته!»
در همین لحظه مادر جک از خانه
روستایی بیرون آمد. او پرسید: «اینجا چه خبر شده؟ جک شروع به گفتن کرد: «خوب اونجا
این قصره بود و توش جالبترین غازی که دیدم بود- تخم طلا میذاره! وقتی داشتم ورش
میداشتم این بچه غوله اومد تو و هی های هو و اینا میکرد. بعدش من…» مادر جک حرف
او را قطع کرد: «منظورت اینه که غاز این پسرو ورداشتی؟» جک گفت: «آره. ولی تخم طلا
میذاره.» سپس مکثی کرد و راجع به آن کمی فکر کرد. بعد گفت: «حالا که گفتی به نظرم
خیلی هم جالب نمیاد.» جک نگاهی به بچه غول کرد و گفت: «از اینکه غاز تو رو برداشتم
معذرت میخام. می دونم که نباید چیزی که مال من نیست بردارم.» بچه غول گفت: «عیبی
نداره. به نظرم بهتر بود به جای اینکه بخوام بخورمت ازت میخواستم غازو بهم پس
بدی. منم معذرت میخام. راستی میای بیسبال بازی کنیم؟»
جک و بچه غول دوستان خوبی شدند و هر وقت که میخواستند همدیگر را ببینند از بوته لوبیا استفاده میکردند. جک گفت: «اگه اون سه تا لوبیای سحرآمیز نبودن یاد نمیگرفتم بیسبال غولی بازی کنم.» بچه غول گفت: «راس میگی. منم میگم که همهی این ماجراها یه موفقیت بزرگ بود!»
فایل ویدئویی قصه آخرین دایناسورها را با زبان اصلی مشاهده کنید:
متن انگلیسی جک و لوبیای سحرآمیز
Jack and the
Beanstalk
Once upon a
time, a boy named Jack got himself into the biggest, most humongous heap of
trouble ever. It all started when Jack’s mama asked him to milk the old cow.
But Jack decided he was tired of milking cows. “No way, no how. I’m not milking
this brown cow now,” said Jack, and he decided to sell the old cow, so he’d
never have to milk it again!
Jack was on
his way to market to sell the cow when he came across a peddler. “Hi, Mr.
Peddler,” said Jack. “Where are you headed?” asked the peddler. “I’m going to
sell my cow at the market,” Jack answered. “Why sell your cow?” asked the
peddler. “Trade her for beans!” “Beans?” asked Jack. “Not just any kind of
beans,” said the peddler, “magic beans.” “What do they do?” asked Jack. “They
do magic!” said the peddler. “Magic? Sold!” said Jack, and he traded the cow
for three magic beans.
Jack got home
and told his mama he had sold the cow so he wouldn’t have to milk her anymore.
“Oh dear, you did what?” Jack’s mama asked. “I sold her for magic beans,” said
Jack. “You sold a cow for magic beans?” Jack’s mama couldn’t believe what Jack
was telling her. “There’s no such thing as magic beans,” she said as she threw
the beans out the window. “Well, I did make them disappear, but that still
doesn’t make them magic!”
Suddenly, the
ground rumbled and began to shake. A magic beanstalk grew up right before their
eyes! Jack saw it and immediately began to climb the tall beanstalk. “Get back
here this instant!” called Jack’s mama, but Jack wasn’t listening.
Jack climbed
up and up and up and up the beanstalk.
At the top of
the beanstalk, Jack found a giant castle. He walked up to the giant door,
cracked it open, and went inside.
Inside the
castle, Jack saw the most amazing thing he had ever seen. It was a goose. But
it wasn’t just any old ordinary goose. This goose laid eggs made of gold! “That
is so cool,” thought Jack. “Think of all the things you could do with golden
eggs!” And then, Jack got the worst idea he’d ever had—he was going to take the
goose!
Jack lifted
the goose off of its perch. Just then, the biggest, most fearsome, and only
giant Jack had ever seen came into the room. The giant saw that his goose
wasn’t in its usual spot! “Fee fi fo funch, if you took my goose, I’ll eat you for
lunch!” “Oh no,” thought Jack. “That giant’s going to eat me! I’ve got to get
out of here without him seeing me!”
Quietly and
carefully, Jack took the goose and made his way toward the door. He was almost
out of the room when—honk! The goose cried out and the giant spotted Jack! “Fee
fi fo fummy, give that back or I’ll call my mummy!” roared the giant. “Ahhh!”
screamed Jack. He ran toward the beanstalk.
Jack ran as
quickly as he could down the beanstalk, but the giant was following close
behind.
Just as Jack
put his feet back on the ground, the giant picked up Jack in his enormous
hands. “Fee fi fo fummy, I bet you taste yum yum yummy!” said the giant. Just
as the giant was about to eat Jack, the ground began to shake, and there,
standing right behind the giant, was an even bigger, taller, more humongous
lady giant! “Two giants!” thought Jack. “They’ll eat me now for sure!”
“Put that boy
down, Willifred,” the giant mama told her son. The giant put Jack back down on
the ground. “Now what have I told you?” she asked. “Don’t eat other kids,” said
the giant sheepishly. “That’s right, we don’t eat other kids,” said the mama
giant. “But he took my goose!” cried the giant.
Just then,
Jack’s mama came out of the farmhouse. “What on earth is going on here?” she
asked. “Well,” Jack began, “there was this castle, and inside was the coolest
goose ever—it lays golden eggs! As I was taking it, this giant kid came in and
was all ‘fee fi fo fum’ and then I—” “You mean you took this boy’s goose?”
Jack’s mama interrupted. “Yeah, but it lays golden eggs!” Jack paused and
thought about it. “Huh. Now that you mention it, I guess that wasn’t very
nice,” said Jack. Jack looked at the giant. “I’m sorry I took your goose. I
know I shouldn’t take things that don’t belong to me.” “That’s OK. I suppose I
should’ve asked you to give me back the goose without trying to eat you. I’m
sorry too,” said the giant. “Hey, do you want to play baseball?”
Jack and the giant became good friends, using the beanstalk to visit each other whenever they wanted. “You know,” Jack said, “if it weren’t for those three magic beans, I never would have learned how to play giant baseball.” “You’re right,” said the giant. “I’d say the whole adventure was a giant success!”
فایل صوتی داستان جک و لوبیای سحرآمیز
vocabulary
کلمات جدید قصه جک و لوبیای سحرآمیز
ردیف
کلمات و اصطلاحات
ترجمه
۱
get in to a trouble
در دردسر بزرگی
گرفتار آمدن
۲
humongous
عظیم،بزرگ
۳
heap
انباشته، کومه، پشته
۴
to milk
دوشیدن گاو
۵
tired
خسته
۶
no way, no how
امکان ندارد
۷
sell
فروختن
۸
come across
کسی را سر راه خود
دیدن
۹
peddler
دستفروش
۱۰
to head
جلو رفتن، رهسپار
جایی بودن
۱۱
to trade
معامله کردن، معاوضه
۱۲
bean
لوبیا
۱۳
magic
سحرآمیز
۱۴
anymore
دیگر (در جملات منفی
استفاده می شود)
۱۵
to believe
باور داشتن
۱۶
to throw out
پرتاب کردن به بیرون
۱۷
suddenly
ناگهان
۱۸
rumbled
غرش
۱۹
ground
زمین
۲۰
shake
لرزیدن
۲۱
to grow up
رشد کردن، روییدن
۲۲
immediately
فوراً
۲۳
to climb
بالا رفتن
۲۴
this instant
این لحظه
۲۵
to call
صدا زدن، فریاد زدن
۲۶
at the top of
در بالای
۲۷
giant
عظیمالجثه، بزرگ
۲۸
castle
قلعه، قصر
۲۹
to walk up
رفتن به سمت جایی
۳۰
to crack something open
قفل دری را گشودن
۳۱
to go inside
وارد جایی شدن
۳۲
amazing
شگفتانگیز
۳۳
goose
غاز
۳۴
ordinary
معمولی
۳۵
to lay
تخم گذاشتن
۳۶
golden
طلایی
۳۷
the worst
بدترین
۳۸
to take
برداشتن
۳۹
to lift
بلندکردن
۴۰
perch
محل نشستن پرنده
۴۱
just then
درست در آن لحظه
۴۲
fearsome
ترسناک
۴۳
giant
غول
۴۴
come in to
وارد شدن به جایی
۴۵
spot
محل، جا
۴۶
to have got to
باید
۴۷
to get out of
از جایی خارج شدن
۴۸
toward
به سمت
۴۹
honk
صدای غاز
۵۰
cry out
جیغ کشیدن
۵۱
to spot
کشف کردن، یافتن
۵۲
give back
پس دادن
۵۳
roar
غرش و فریاد
۵۴
scream
فریاد زدن
۵۵
run
دویدن
۵۶
as quickly as
با تمام سرعت
۵۷
follow
تعقیب و دنبال کردن
۵۸
pick up
بلند کردن، سوار کردن
۵۹
enormous
عظیم ، بزرگ
۶۰
interrupt
قطع کردن، گسیختن
۶۱
mention
تذکر، گفتن
۶۲
hole
همه
۶۳
adventure
ماجرا
https://parsianadib.com/wp-content/uploads/Untitled-1-3.jpg417626پارسیان ادیبhttps://parsianadib.com/wp-content/uploads/parsian-brand-300x300.pngپارسیان ادیب2021-12-10 20:32:392021-12-10 20:32:42داستان جک و لوبیای سحرآمیز به همراه ترجمه + فایل ویدئویی و صوتی